.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۴۵۳→
- خودم اینجا نشستم اون وخ تو زل زدی به عکسم؟...(به خودم اشاره کردم...)تا وقتی نقد هست(وبعد به عکسی که حالا توی جیب ارسلان بود...)نسیه چرا؟!!...
لبخندمحوی زد...خیره شد توچشمام...ودوباره نگاهم و اسیر کرد!وقتی نگاهش به نگاهم خیره می شد،توان چشم برداشتن ازش ونداشتم...بالحن خاصی زمزمه کرد:
- جای من نیستی بدونی چه لذتی داره وقتی نقد ونسیه چشمات باهم بهم خیره میشن!...
دلم لرزید...حرفای قشنگش دلم ومی لرزوند!...احساسی وجودم ودربرمی گرفت که واسه خودمم غریبه بود!یه احساس خوب وشیرین وتازه که تااون موقع هیچ وقت تجربه اش نکرده بودم...
از ته دل خندیدم ومنو روگذاشتم روی میز...خیره شدم به چشماش وبا شیطنت گفتم:نامردی نیست؟...تواز من عکس داری!...هروخ دلت تنگ شد می تونی زل بزنی به این عکس ودلت وآروم کنی اما من چی؟...
اخم مصنوعی کرد...لب هاش نه ولی چشماش می خندیدن!...
- نه که تو از من عکس نداری!
با این حرفش نیشم کاملا بسته شد!...تک سرفه ای کردم ونگاهم وازش گرفتم...سرم وچرخوندم ومشغول دید زدن رستوران شدم...هرکاری می کردم تاخیره نشم توچشمای ارسلان!...می خواستم بهش دروغ بگم و نگاه خیره اش،توان چاخان کردن وازم می گرفت...
برای حفظ موضعم گفتم:معلومه که ندارم...من عکس تورو از کجا دارم؟
خندید وشیطون گفت:نگوکه اون قاب عکسی روکه توی اتاقم بود،تو برنداشتی!
دستی به گردنم کشیدم...درحالیکه با نگاهم دنبال گارسون می گشتم،برای عوض کردن بحث گفتم:خیلی گشنمه...نمی خوان بیان از ماسفارش بگیرن؟
هنوز داشت می خندید...بالحن مهربونی گفت:باشه بابا!...فهمیدم نمی خوای به جرمت اعتراف کنی...حالا میشه به من نگاه کنی؟!...
دست از دید زدن بی هدفم برداشتم وسرم وبه سمتش چرخوندم...نگاهم وبه چشماش دوختم.
لبخندی زد...
- آهان!...حاال شد...نبینم دیگه نگاهت وازم بدزدیا!!!!تحمل دور بودن از نگاهت وندارم...
لبخندی روی لبم نشست...ویه آرامش عجیب توی دلم!
لبخندش وپررنگ کرد وچشمکی تحویلم دادوشیطون گفت:حالا خودمونیم...برداشتیش دیگه...نه؟!
چیزی نگفتم...فقط نگاهش کردم...سکوتم بهش فهموند که کار خوده سنگ قبر نشسته ام بوده!
نیشش باز شد...
- پس برش داشتی؟!...چرا انکار می کنی خانومی؟...توعکس من ونداشته باشی قراره عمه آقا بزرگ اِسمال سیبیل،قصاب محله،داشته باشه؟!!!
ازحرفش به خنده افتادم.
دست دراز کرد ومنو رو از روی میز برداشت.گرفتش سمتم وگفت:میشه غذای امشب وتو انتخاب کنی؟
خندیم ودرحالیکه نگاهی به منو می انداختم،گفتم:اون همه مدت زل زدی به این،اون وخ غذا انتخاب نکردی؟
- بابا مگه چشمای تو به آدم مهلت غذا انتخاب کردن میده؟...
نگاهی بهش انداختم ویه لبخندمهربون تحولیش دادم...نگاهم دوباره رفت سمت منوی غذاها...
لبخندمحوی زد...خیره شد توچشمام...ودوباره نگاهم و اسیر کرد!وقتی نگاهش به نگاهم خیره می شد،توان چشم برداشتن ازش ونداشتم...بالحن خاصی زمزمه کرد:
- جای من نیستی بدونی چه لذتی داره وقتی نقد ونسیه چشمات باهم بهم خیره میشن!...
دلم لرزید...حرفای قشنگش دلم ومی لرزوند!...احساسی وجودم ودربرمی گرفت که واسه خودمم غریبه بود!یه احساس خوب وشیرین وتازه که تااون موقع هیچ وقت تجربه اش نکرده بودم...
از ته دل خندیدم ومنو روگذاشتم روی میز...خیره شدم به چشماش وبا شیطنت گفتم:نامردی نیست؟...تواز من عکس داری!...هروخ دلت تنگ شد می تونی زل بزنی به این عکس ودلت وآروم کنی اما من چی؟...
اخم مصنوعی کرد...لب هاش نه ولی چشماش می خندیدن!...
- نه که تو از من عکس نداری!
با این حرفش نیشم کاملا بسته شد!...تک سرفه ای کردم ونگاهم وازش گرفتم...سرم وچرخوندم ومشغول دید زدن رستوران شدم...هرکاری می کردم تاخیره نشم توچشمای ارسلان!...می خواستم بهش دروغ بگم و نگاه خیره اش،توان چاخان کردن وازم می گرفت...
برای حفظ موضعم گفتم:معلومه که ندارم...من عکس تورو از کجا دارم؟
خندید وشیطون گفت:نگوکه اون قاب عکسی روکه توی اتاقم بود،تو برنداشتی!
دستی به گردنم کشیدم...درحالیکه با نگاهم دنبال گارسون می گشتم،برای عوض کردن بحث گفتم:خیلی گشنمه...نمی خوان بیان از ماسفارش بگیرن؟
هنوز داشت می خندید...بالحن مهربونی گفت:باشه بابا!...فهمیدم نمی خوای به جرمت اعتراف کنی...حالا میشه به من نگاه کنی؟!...
دست از دید زدن بی هدفم برداشتم وسرم وبه سمتش چرخوندم...نگاهم وبه چشماش دوختم.
لبخندی زد...
- آهان!...حاال شد...نبینم دیگه نگاهت وازم بدزدیا!!!!تحمل دور بودن از نگاهت وندارم...
لبخندی روی لبم نشست...ویه آرامش عجیب توی دلم!
لبخندش وپررنگ کرد وچشمکی تحویلم دادوشیطون گفت:حالا خودمونیم...برداشتیش دیگه...نه؟!
چیزی نگفتم...فقط نگاهش کردم...سکوتم بهش فهموند که کار خوده سنگ قبر نشسته ام بوده!
نیشش باز شد...
- پس برش داشتی؟!...چرا انکار می کنی خانومی؟...توعکس من ونداشته باشی قراره عمه آقا بزرگ اِسمال سیبیل،قصاب محله،داشته باشه؟!!!
ازحرفش به خنده افتادم.
دست دراز کرد ومنو رو از روی میز برداشت.گرفتش سمتم وگفت:میشه غذای امشب وتو انتخاب کنی؟
خندیم ودرحالیکه نگاهی به منو می انداختم،گفتم:اون همه مدت زل زدی به این،اون وخ غذا انتخاب نکردی؟
- بابا مگه چشمای تو به آدم مهلت غذا انتخاب کردن میده؟...
نگاهی بهش انداختم ویه لبخندمهربون تحولیش دادم...نگاهم دوباره رفت سمت منوی غذاها...
۹.۵k
۲۳ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.